شعبون بی‌مخ: طیب بر سر وارد کردن موز تقلبی با رژیم درافتاد/ روز ۲۸ مرداد و اینا دستش تو کار نبود

طیبِ خدابیامرز و اصلا سرِ این شد که به حساب گرفت کشتنش اینا... با یه ارمنی لبنانی از لبنان موز می‌آوردن. اینا موزای کالو میاوردن... تو زیرزمین میدون می‌ریختن با آهک و کاغذ می‌پزوندن و رنگ می‌کردن...

روز شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۴۲ بالاخره دادگاه رسیدگی به اتهام متهمین واقعه‌ی ۱۵ خرداد از جمله طیب حاج‌رضایی پس از ۱۳ جلسه رسیدگی ختم دادرسی را اعلام و در ساعت هفت و ده دقیقه‌ی بعدازظهر پس از نزدیک به دوازده ساعت رای خود را صادر کرد. بر اساس این رای طیب و و ۴ نفر دیگر: فضل‌الله ایزدی سلحشور معروف به داشی گزنی، حاج اسماعیلی رضایی، غلامرضا قائنی معروف به رضا گچ‌کار و امیر کریم‌خانی معروف به امیر استادولی به اعدام محکوم شدند.

وقتی نام طیب حاج‌رضایی می‌آید دو نقش بیش‌تر از همه در ذهن ایرانیان نقش می‌بندد یکی دست داشتن او در کودتای ۲۸ مرداد و دیگر نقش او در واقعه‌ی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ که به خاطر همان نیز اعدام شد. اما در این دو مورد شعبان جعفری معروف به شعبان بی‌مخ نکات جالبی را در کتاب خاطرات خود (ثالث، چاپ ۱۶) در گفت‌وگو با هما سرشار بیان داشته است که در ادامه به آن‌ها خواهیم پرداخت.

شعبان جعفری دست داشتن طیب در کودتای ۲۸ مرداد و آوردن نوچه‌هایش به خیابان به طرفداری از شاه و بر ضد دکتر مصدق را در گفت‌وگو با هما سرشار کاملا تکذیب می‌کند. او در این باره به سرشار می‌گوید: « روز ۲۸ مرداد و اینا اصلا طیب دستش تو کار نبود.»

نکته‌ی جالب دیگر درباره‌ی رابطه طیب و شعبان جعفری است، بر خلاف باور رایج که این دو را دشمن یکدیگر قلمداد می‌کند و حتی گفته می‌شود در روز ۱۵ خرداد دسته‌های عزاداری این دو وارد زد و خورد با یکدیگر شده‌اند، شعبان می‌گوید که اصلا در آن روز به‌خصوص دسته‌ای بیرون نیاورده و هیچ‌گونه دشمنی هم با طیب نداشته چراکه عرصه‌ی کاری این دو متفاوت و از لحاظ جغرافیایی نیز با هم فاصله داشته‌اند.

«ما [من و طیب] اصلا دشمنی نداشتیم. ما با هم هیچی نداشتیم. هرچی می‌گن چرت و پرت و دروغ می‌گن. من و طیب همه‌جا هم تو زندان و هم بیرون با هم رفیق بودیم... قبل از ۲۸ مرداد اسم طیب خیلی تو دهن مردم بود، طیب، طیب هرجا می‌رفتی چه تو بازار چه محلیا. وقتی من اومدم و این کارا رو کردم ... و اسم من افتاد تو دهن مردم، خواهی نخواهی اون با من مخالف شد. ولی ما با هم برخوردی نداشتیم. وقتی‌ام به هم برمی‌خوردیم سلام و علیک می‌کردیم و با هم ناهارم می‌خوردیم. ولی خوب اصولا اونام نمی‌تونستن منو ببینن. این حالت تو بر و بچه‌های مام بود... اون کارش با میدون امین‌السلطان بود و میوه و هندونه و خربوزه، بنده سر و کارم با میل زورخونه و دشک کشتی. سر و کاری با هم نداشتیم. سرِ دسته هم با هم کاری نداشتیم، من دیگه دسته راه نمینداختم اون راه مینداخت. روضه هم اگر بود اون روضه‌ی خودشو داشت من روضه‌ی خودمو داشتم. اصلا این حرفا نبود. (صص ۲۴۵ و ۲۴۶)

 

 

طیب ۱۵ خرداد هیچ‌کاره بود

شعبان جعفری در جای دیگری از خاطراتش وقتی هما سرشار از نقش طیب در واقعه‌ی ۱۵ خرداد می‌پرسد می‌گوید که او اصلا در آن واقعه «هیچ‌کاره» بوده است: «خدمت شما عرض کنم که همون ۱۵ خرداد بود دیگه! اینا اومدن ریختن و خراب کردن. گویا همون طرفای جنوب شهر، اون‌جاها یه جایی یه مشت از این میدونیا شب جمع می‌شن و تصمیم می‌گیرن که به حسب صبح بساط ۱۵ خرداد و راه بندازن. تا اون‌جا که من اطلاع دارم اینا تصمیم می‌گیرن که فقط عرق‌فروشیا رو بزنن بشکنن و فعلا دست به جای دیگه نزنن. صبح رضا گچ‌کار و اسماعیل خلج و خدمت شما عرض کنم که یه چند تا از اون بر و بچه‌هایی که دور طیب بودن می‌رن بهش می‌گن: «آقا، پاشین بریم!» می‌گه «شما برین من بعد میام!» خیلی زیرک و زرنگ بود... اینا رو کسی نمی‌دونه، هیچ‌کس اینا رو نمی‌دونه... می‌گه: شما برین من خودم میام! بعد خودش نمی‌ره ولی اینا پا می‌شن می‌افتن جلو می‌رن که عرق‌فروشیا رو بزنن بشکونن...» (ص ۲۷۵)

 

 

ماجرای موزهای تقلبی

شعبان جعفری در جای دیگری از خاطراتش ماجرای چپ افتادن طیب با حکومت را بر سر وارد کردن موزهای کالی می‌داند که به گفته‌ی او طیب و همکارش فرایندی روی آن انجام داده و با قیمت بالا به مردم می‌فروختند: «طیبِ خدابیامرز و اصلا سرِ این شد که به حساب گرفت کشتنش اینا. حالا نمی‌خواستم اینا رو بگم، طیب با یه ارمنی لبنانی از لبنان موز می‌آوردن. اینا موزای کالو میاوردن مثلا دونه‌ای صنار، یه عباسی تموم می‌شد. اینا رو می‌آوردن تو زیرزمین میدون می‌ریختن با آهک و کاغذ می‌پزوندن و رنگ می‌کردن تا زرد می‌شد و می‌فروختن به مردم دونه‌ای بیست‌وپنج زار یا سه تومن. اومدن جلو اینو گرفتن. شهردار اومد گفت: آقا دیگه نمی‌ذاریم این کارو بکنین. این مردمو مسموم می‌کنه! حالا البته اینا روزی ده هزار، هفت هزار، هش هزار تومن، اونم تومنِ اون وقتا رو از این کار گیر می‌آوردن. هرچی اینا رفتن دنبالش نشد. طیب از اون‌جا دیگه مخالف شد. در صورتی که اون اولاش با شاه بود... اون وقتا که طیب تکیه می‌نداخت، شیخ نهاوندی رو می‌آورد. این شیخ نهاوندی وقتی می‌خواست بره بالای منبر، خدا بیامرزه طیب رو، این و بچه‌هاش جمع می‌شدن بهش می‌گفتن: «می‌ری بالا منبر شاه رو یادت نره، نخست‌وزیر و یادت نره، فحش بده، دری وری بگو. حالا این شیخ نهاوندی کی بود؟ مامور سازمان امنیت. اون وقت صبح می‌ره همه‌ی اینا رو گزارش می‌ده به سازمان امنیت. این جریانش این بود... برای همونم وقتی شلوغ شد، اینا واسه براندازی شاه جمع می‌شدن و جلسه درست می‌کردن. طیبَم سرِ همون موزا رفت و با اینا یکی شد... دیگه این پیشامدا شد تا ۱۵ خرداد رسید و اون بساطا شد که اومدن و اینا رو گرفتن و ورداشتن بردن کشتن.» (ص ۲۹۱ و ۲۹۲)

 

دیدگاه