خاطره جالب آل‌پاچینو از 4 سالگی ‌اش در بالکن سینما ؛ وقتی مادرش گفت : «هیس ساکت شو»

بخش‌هایی از کتاب خاطرات پاچینو به صورت مقاله در نیویورکر منتشر شده است.

آل پاچینو کتاب خاطراتش را می‌نویسد که با عنوان Sonny Boy روز هشتم اکتبر امسال پخش می‌شود. کتاب خاطرات ستاره «صورت زخمی» نوید جزئیات دقیق و کم‌تر خوانده شده از زندگی این ستاره سینما را به علاقمندانش می‌دهد که یکی از سوپراستارهای هالیوود است. سانی نام کاراکتر آل پاچینو در فیلم «بعدازظهر سگی» است.

پاچینو در برانکس، نیویورک بزرگ شد و پیش از ورود به سینما، خاک صحنه تئاتر خورد تا اینکه با «پدرخوانده» ، «سرپیکو» و «بعدازظهر سگی» در سال‌های ۱۹۷۰ توانست به شهرت دست پیدا کند. بخش‌هایی از کتاب خاطرات پاچینو به صورت مقاله در نیویورکر منتشر شده است.

در ادامه خاطرات او را می‌خوانید:

وقتی در ۱۹۴۰ به دنیا آمدم، پدرم-سالواتوره پاچینو- هجده سال داشت و مادرم، جراردی پاچینو، چند سال بزرگتر بود. کافی است بگویم آن‌ها والدینی جوان بودند، حتی برای آن زمان. دو سالم نشده بود که آنها از هم جدا شدند. مادرم و من در چندین اتاق مبله در منطقه هارلم زندگی کردیم تا اینکه او در خانه والدینش در جنوب برانکس ساکن شد. به سختی حمایت مالی از سوی پدرم می‌دیدیم. بالاخره دادگاه حکم پرداخت ۵ دلار در ماه را برای او صادر کرد، آنقدری بود که خرج و مخارج ما را در خانه مادر بزرگ و پدربزرگم تامین کند.

.نخستین خاطراتم از بودن در کنار پدرومادر دیدن فیلمی همراه با مادرم در بالکن سالن سینمای  «ُوِر» است وقتی حدودا چهار ساله بودم. فیلم یک ملودرام برای بزرگسالان بود و مادرم متحیر شده بود. حواس من پرت بود. از بالکن طبقه پایین را نگاه می‌کردم، مردی را دیدم که داشت راه می‌رفت و دنبال چیزی بود. او یونیفورم ارتشی به تن داشت. پدرم در دوران جنگ جهانی دوم به عنوان سرباز نظامی خدمت کرده بود. مرد باید به نظرم آشنا آمده باشد، چون به طور غریزی داد زدم: «دادا!» و مادرم ساکتم کرد. دوباره داد زدم» دادا!» و مادرم به آرامی گفت: «هیس، ساکت!» او نمی‌خواست پدرم ببیندش.

اما پدرم ما را دید. وقتی فیلم تمام شد، خاطرم هست سه نفری درخیابانی تاریک پیاده راه افتادیم و خیمه شب بازی «ُوِر» پشت سر ما دورتر می‌شد. پدر و مادرم هر کدام یکی از دستانم را گرفته بودند. با چشم راستم غلافی روی کمر پدرم دیدم که یک تپانچه بزرگ با دسته سفید مرورایدی ازش آویزان بود. سال‌ها بعد وقتی نقش پلیس را در «مخمصه» بازی کردم ، کاراکترم تفنگی با دسته شبیه آنچه پدرم داشت، حمل می‌کرد. به عنوان یک کودک می‌فهمیدم که تفنگ خطرناک است. و سپس پدرم به جنگ رفت. دوباره از جنگ برگشت اما پیش ما نیامد.

دیدگاه
آخرین اخبار